۷/۰۴/۱۴۰۴

روشنفکری و ژئوپولیتیک پامنبری!

 

 

 

در مطلب امروز نیم‌نگاهی می‌اندازیم به مقولۀ روشنفکری در ایران،  و سپس به سراغ ژئوپولیتیکی می‌رویم که ظاهراً،  حداقل بر اساس داده‌‌ها،  پای در تغییراتی عمده گذارده.  پس نخست برویم به سراغ روشنفکری در ایران!

 

پس از تهاجم مسلمانان و سقوط ساسانیان،  از عالمان و دانشمندانی نظیر رازی و بوعلی سینا،  خیام  و ... آثاری پیرامون نقد سیاست و استبداد،  و حتی تشکیک در پیش‌فرض‌های دینی برجای مانده.   ولی در آن دوران اغلب اهل ادب ترجیح می‌دادند به مقوله‌هائی نظیر عرفان و تصوف،  کلی‌گوئی،  نصیحت،  و ... روی آورند؛  گوشه‌گیری پیشه کنند،  و جهت پرهیز از چوبۀ‌دار به استبداد حاکمان و باورهای عوام خدشه‌ای وارد نیاورند.   صرفاً پس از اوج‌گیری‌ نهضت مشروطه،  نخستین و تنها جنبش «مدرنیته» در ایران بود که روشنفکری به تدریج از حاشیه پای بیرون گذارد،  و نظم و نثر صورتی سیاسی‌تر،  هدفمندتر و نهایت امر «گزنده‌تر» به خود گرفت.   با این وجود جریان روشنفکری مشروطه نیز آنقدرها دوام نیاورد،  اغلب «منورالفکرها» یا توسط دستگاه میرپنج به قتل رسیدند،  یا دست از نگارش و تألیف برداشته،  گوشۀ عزلت گزیدند.

 

ولی برخلاف میرپنج،  پهلوی دوم خود را اهل علم و ادب می‌دانست؛  درباریان و نان‌خورهای پهلوی،  حتی از وی به عنوان پادشاهی «دمکرات‌پرور» نام می‌بردند!   ولی واقعیت جز این بود.   تغییرات گسترده در ژئوپولیتیک خاورمیانه،  و خصوصاً حضور مستقیم ارتش آمریکا در کشور،  دولت را نیازمند حضور نوعی «روشنفکری دولتی» ‌کرده بود.   بله،  در دوران پهلوی دوم فضای سیاسی تغییر کرد،   عملۀ دولت نمی‌‌توانست همچون دوران میرپنج در خیابان با چوب و چماق «روشنفکر» را بکوبد،  و یا همچون «دکتر» دهانش‌ را در زندان قصر با جوال‌دوز بدوزد.  در نتیجه  دولت بالاجبار پروژۀ‌ «روشنفکر دولتی» را به میدان آورد که از روشنفکری فقط نامی داشت؛   وظیفۀ اصلی‌‌اش در مجیزگوئی از دستگاه حاکم خلاصه می‌شد.   باری در این دوران،  «روشنفکر» از حق به زیر سئوال بردن سیاست دولت،  ایدئولوژی حاکم،  فلسفۀ سیاسی جاری در کشور،  و خصوصاً نقد الگوهای اجتماعی به طور کلی محروم بود؛   در غیر اینصورت مستوجب مجازات سنگین می‌شد.  

 

نهایت امر،  در آغاز بلواهائی که بسیاری دوست دارند از آن تحت عنوان «انقلاب» یاد کنند،  خورشید روشنفکری در ایران بار دیگر طلوعی بسیار گذرا داشت؛   به صراحت بگوئیم،  طلوعی که چند صباحی بیشتر دوام نیاورد.   کتب،  مجلات و روزنامه‌ها بدون سانسور دولتی به چاپ رسید.  ولی دست‌های پلید استعمار آنگلوساکسون بار دیگر استبداد نوینی تحت عنوان «ولایت فقیه» بر کشور حاکم نمود.   

 

در این دوره از آنجا که حاکمیت یک‌دست نبود،   «روشنفکران دولتی» نیز چند دسته شدند و   در ارتباط با محافل مختلف،  روشنفکر اصلاح‌طلب،  اصولگرا،  چپ‌نما و راست‌گرا و ... سر از کاسه به در آوردند.  ولی مسئله برای همۀ اینان روشن بود،  همگی می‌بایست به شیوه‌ای صریح و بی‌پیرایه «به‌به و چه‌چه» ‌‌گوئی از خرافات مسلمانی،  تشیع اثنی‌عشری،   و خصوصاً توجیه سیاست‌های سرکوبگرانه،  زن‌ستیزانه و ضداجتماعی قشر روحانی و طبقات منتفع از آن را در الویت قرار می‌دادند.  در غیراینصورت یا به زندان می‌رفتند،  یا کشور را ترک می‌کردند،   و یا در بهترین و انسانی‌ترین گزینه، گوشۀ خانه محبوس می‌‌شدند.  دانشگاه‌ها نیز که در دوران پهلوی سربازخانۀ دولت شده بود،  در دوران ولی‌فقیه تبدیل شد به منبر آخوند.   روشن است که چنین نهادی نه روشنفکر تولید می‌کرد،  و نه به روشنفکری،  حتی در ابعاد علمی و فلسفی‌اش کوچک‌ترین میدانی می‌داد.

 

نتیجه اینکه،  آنچه امروز در ایران از «روشنفکری» باقی مانده،  آنقدرها قابل عرض نیست.  کشور ایران به معنای واقعی کلمه روزنامه‌نگار،  مفسر،  تحلیل‌گر و حتی شاعر و نویسنده هم ندارد.   البته بولتن‌نویسی برای روزی‌نامه‌ها،   تحلیل‌‌ و تفسیرهای دولتی و محفلکی،  چند ترجمۀ‌ سانسور شده از آثار روشنفکران غربی و ... حی و حاضر است.   کسانی هم هستند که جسته و گریخته می‌نویسند؛   بدون آنکه «نویسنده» باشند،  یعنی از راه نویسندگی امرار معاش نمی‌کنند.

 

ولی با اینهمه،  و علیرغم نابودی کامل جنبش‌های روشنفکری در جامعۀ‌ ایران،  شاهدیم که هنوز در داخل و حتی خارج از مرزهای کشور،   تیغ بُرای مخالفت و دشمنی با مقولۀ «روشنفکری» بیش از پیش در دست فعالان سیاسی و اجتماعی می‌درخشد!   بله،  در سنت نامیمون استبدادپرستی که توسط دست‌هائی شناخته شده در فضای کشور سازمان یافته،   هر گونه ندای مخالف،  هر نوع برخورد انتقادی،  هر نگرش منطقی می‌باید نابود شود.   اگر در دوران قرون‌وسطی مخالفت با الهیت کفر بود؛  کافر را می‌کشتند و به دار می‌زدند،   امروز یگانه‌پرستی قرون‌وسطائی جای خود را به یگانه‌بینی سیاسی و تشکیلاتی داده.   اگر کسی دست آن‌هائی را که طرفدار دمکراسی شده‌اند،  و همزمان مجیز رضامیرپنج می‌گویند،  رو کند؛   اگر جفنگیات آندسته از چپ‌گرایان را که در کنار ملا می‌نشینند،   و یا آندسته که خود را هوادار دمکراسی جا زده،  و همزمان مدح استالینیسم می‌گویند به میانۀ میدان بیاندازد؛   اگر اصلاح‌طلبان را که در نعلین روحانیت جنایتکار شیعه ایده‌آل‌های‌شان را می‌جویند دیوانۀ قدرت بخواند،  و ...  می‌شود «روشنفکر» و خون‌اش هم حلال است!   بله،  تفکر از شما  «روشنفکر بی‌مصرف» می‌سازد،   توگوئی روشنفکر،  کالائی است که می‌باید زمینۀ «مصرف» داشته باشد:  

 

«بیش از نیم‌قرن است که [...] روشنفکری در ایران [...] «چپ‌زده» بوده [...] شیفتگی جنون‌آمیز به نفی،  و نوعی خودارضائی فکری بی‌پایان که نسبتی با جهان واقعیت ندارد.»

منبع: گویانیوز،  جواد شایق،  «روشنفکران بی‌مصرف»،  25 سپتامبر سال‌جاری

 

نویسندۀ سطور فوق روشنفکرها را عموماً «چپ‌زده» معرفی کرده،  و شدیداً محکوم می‌داند!   البته چنین ادعائی به صراحت نشان می‌دهد که ایشان اصولاً شناختی از مقولۀ روشنفکری ندارند و تمام قد در لجنزار استبداد استالینیسم و بلشویسم شناورند،  روشنفکر را همچون استالین،  برای «واقعیت» می‌خواهند!  پیش از ادامۀ مطلب می‌باید یادآور شویم که وظیفۀ روشنفکر خدمت به اهل سیاست،  حمایت از حاکمیت،   و یا میدان دادن به گله‌سازی و تئوری‌های حکومتی نیست.  روشنفکر می‌باید «واقعیتی» را که گروه‌ها مطرح می‌کنند،  به چالش بکشد.  

 

خلاصه بگوئیم،  هماهنگی با «واقعیت»،  خصوصاً آندسته واقعیات که به شیوه‌ای تشکیلاتی توسط جریانات سیاسی «مشخص» شده است،  کار «روشنفکر» نیست،  وظیفۀ‌ «پامنبری» است.   در کمال تأسف گروهی انتظار دارند تحلیل‌گران و روشنفکران،  شناخت‌شان را به ابزار قدرت‌یابی احزاب و گروه‌ها و جریانات مختلف سیاسی تبدیل کنند!  اگر چنین نشود،   روشنفکر را «بی‌مصرف» می‌خوانند،  و به دلیل وحشت از تفکر وی را تکفیر می‌کنند.   

 

به نابغه‌ای که «روشنفکر بی‌مصرف» کشف کرده،   باید بگوئیم حاجی!  روشنفکر کجا و واقعیت کجا؟!  روشنفکر واقعیت خودش را مطرح می‌کند. واقعیتی بر مبنای تفکر و ورای تشکل‌ها،  توهمات و تعلقات و تقدس‌ها.     مشخص است که این نوع «واقعیت» را قدرت‌پرستان،   و آن‌ها که دوست دارند همه چیز را «سر جای خودش» بنشانند،  خوش ندارند!   در واقع مبحثی که نویسندۀ کذا گشوده‌ هیچگونه ارتباطی با مقولۀ روشنفکری ندارد،  مسئلۀ ضدیت محفلی ایشان است با تفکر و آزادی بیان فردی.   روندی که متأسفانه جدیداً،   به دلیل ورود دونالد ترامپ به کاخ سفید،   تبدیل شده به سرفصلی اساسی در سایت‌های فارسی‌زبان روی شبکۀ اینترنت.  

 

پر واضح است،  زمانیکه کاخ‌سفید عربدۀ «بازگرداندن دین به جامعۀ آمریکا» را سر می‌دهد،   سایت‌های سوبسیدخور سازمان سیا نیز همزمان بر علیه لائیسیته،  سکولاریسم و نگرش‌های روشنفکرانه و دمکراسی و ... اسب‌شان را زین کنند.  در نتیجه بررسی مطلب «روشنفکر بی‌مصرف» را همینجا خاتمه داده،   و می‌پردازیم به بحران ژئوپولیتیک «بامصرفی» که جهان به آرامی پای در آن می‌گذارد.

 

زمانی که به بهانۀ تخریب برج‌های دوقلو،  جرج والکر بوش ارتش آمریکا را به افغانستان و سپس به  عراق اعزام کرد،  کم نبودند مفسرانی که سروصدا به راه انداختند.   اینان می‌گفتند اینک ارتش آمریکا مزدور کشورهای آلمان،  فرانسه و ایتالیا شده است و کشورهای مذکور بجای شرکت در عملیات نظامی،   پول عملیات را به پنتاگون می‌دهند!   این موضوع به برخی محافل،  خصوصاً جمهوری‌خواهان در سنای آمریکا بسیار ثقیل و سنگین آمد؛  گروهی از اینان حتی برای دولت‌هائی که در عملیات کذا فعالیت عمده‌ای نداشتند،  حسابی «پشت چشم نازک» می‌کردند!

 

امروز شاید در پاسخ به همین گروه باشد که دستگاه ترامپ سناریوی جدیدی برای اروپائیان تنظیم کرده؛   جنگ با روسیه!   اروپای غربی که طی جنگ دوم جهانی عملاً با خاک یک‌سان شده بود،   از قِـبَل چندین دهه صلح توانست جای پای محکمی در میان ملل جهان باز کند.  کار بجائی کشید که بسیاری تحلیل‌گران در آمریکا به دولت‌شان پیشنهاد می‌کردند که می‌باید شیوۀ ادارۀ کشور را از اروپائی‌ها «یاد» بگیرد؛   مالیات‌ها را افزایش دهد،  از رفاه عمومی دفاع کند،  حقوق بازنشستگی را افزایش دهد،  ساعات کار را تقلیل دهد،  و ... خلاصه از شیوه‌های پیشنهادی «جان مینارد کینز» اقتصاددان انگلیسی پیروی نماید! 

 

ولی کینز از منظر راست‌گرایان یانکی که در عمل هستۀ سخت حاکمیت آمریکا را تشکیل می‌دهند،   یک «کمونیست کثیف» به شمار می‌آید،  و پیروی از الگوهای وی،  حتی در شرایطی که در لابراتوار اروپائی صحت سیاست‌های‌اش مورد تأئید قرار گرفته،   فقط به معنای خروج از «عظمت» آمریکاست!  در نتیجه،‌  الگوئی که برای اروپا خوب بود،   از نظر آمریکا مضر تشخیص داده شد،  و دولت واشنگتن پای در مسیر عکس گذارد؛  افزایش ساعات کار،  پائین نگاه داشتن حقوق بازنشستگی،  نادیده گرفتن رفاه و بهداشت عمومی،  معافیت درآمدهای بالا از مالیات ،  و ...

      

البته آنچه کینز نگفت و کینزگرایان نیز نگفتند،   این واقعیت است که صلح و رفاه در اروپا در سایۀ سرنیزۀ ارتش آمریکا میسر شده بود،  در غیراینصورت دلیلی نداشت ملت‌های شکست‌خوردۀ جنگ دوم جهانی در شرایطی به مراتب مرفه‌تر از برندگان این جنگ زندگی کنند.  امروز ترامپ از طریق گرفتن گریبان مسکو،  و کشاندنش به میدان جنگ در اروپا در واقع قصد دارد صورتبندی کذا را بکلی تغییر دهد.  

 

دستگاه ترامپ اروپا را مجبور کرده از آمریکا به بهای گزاف اسلحه بخرد؛   نفت گران‌قیمت بخرد؛  حتی دارو،  خودرو و ... را هم به قیمت بالا بخرد،   و صنایع آمریکا را از این طریق رونق دهد.   در عوض به اروپائی‌ها  قول داده که از حملۀ مستقیم مسکو به شهرهای بزرگ اروپا «جلوگیری» به عمل خواهد آورد!  خلاصه بگوئیم،  نوعی عادی‌سازی باج‌گیری است!   

 

و روشن است که صورتبندی فوق پدر «صاحب‌بچه» را در اروپا در خواهد آورد،  ولی ظاهراً در صورت موفقیت خواهد توانست مشکلات آمریکا و روسیه را بخوبی حل ‌کند.  ترامپ می‌تواند به آمریکای رویائی خودش ـ  آمریکای با عظمت ـ  دست یابد،  پوتین هم با بهره‌گیری از شرایط جنگی در اروپا حاکمیت بلامنازع‌اش را بر کشور روسیه تا آنجا که لازم باشد تمدید خواهد کرد!   به همین دلیل نیز ترامپ به اروپائی‌ها پیام می‌دهد،  «اگر هواپیمای روسی دیدید بزنید؛  اوکراین سرزمین‌های از دست رفته‌اش را بازپس بگیرد؛   از روسیه نفت نخرید؛  و ...»  از سوی دیگر،  با حمایت همه‌جانبه از اوباش و فاشیست‌ها در اروپا دست به تهدید دمکراسی‌‌ها‌ برداشته،   سعی می‌کند آن‌ها را در مسیر مطلوب واشنگتن قرار دهد. 

 

پوتین نیز بیکار ننشسته،  مرتباً جت جنگده به اینجا و آنجا می‌فرستد،   تهدید می‌کند،  و همزمان بی‌سروصدا مشغول لاس زدن با اوباش و فاشیست‌های اروپائی است.  اینکه برنامۀ فوق تا کجا می‌تواند ادامه یابد،  و نهایت امر دولت‌های اقماری و وابسته به آمریکا در اروپای غربی،  تا کجا مقهور دولت آمریکا و فدراسیون روسیه خواهند شد در حال حاضر قابل پیش‌بینی نیست.  ولی سیاست کذا مسلماً تزلزل شدیدی در هماهنگی کشورهای اروپائی با آمریکا در قلب سازمان آتلانتیک شمالی به وجود می‌آورد.

 

همزمان با این سیاست خرابکارانه،  ترامپ پروژۀ ایجاد میدان جنگ در دریای چین و اقیانوس هند را نیز دنبال می‌کند.   ولی با در نظر گرفتن مشکلاتی که ترامپ در اروپا به وجود آورده،  مسلماً دولت وی به این نتیجه رسیده که در مصاف با پکن نیازی به حمایت نظامی و تشکیلاتی سازمان آتلانتیک شمالی در کار نخواهد بود.  در همین گیرودار است که هگ‌ست،  وزیر «جنگ» ترامپ تمامی مقامات نظامی عالیرتبۀ کشور را به نشستی فوری در حوالی واشنگتن فرامی‌خواند.

 

«هفتۀ آینده صدها ژنرال ارتش آمریکا از سراسر جهان به نشستی در پایگاه کانتیکو،  در حوالی واشنگتن احضار شده‌اند!»

منبع:  فیگارو،  26 سپتامبر سال‌جاری

 

مشخص نیست که این نشست چه اهدافی دنبال می‌کند،   ولی با در نظر گرفتن مسائلی که بالاتر عنوان کرده‌ایم این احتمال وجود خواهد داشت که تجمع کذا جهت هماهنگی هر چه بیشتر واحدهای نظامی ارتش آمریکا در هنگامۀ جنگی باشد که ترامپ می‌خواهد با چین به راه بیاندازد.  

 

البته در کمال تأسف،  در حال حاضر مواضع نظامی و ژئواستراتژیک پکن در ابهام کامل فروافتاده،   و مشکل بتوان قابلیت‌های نظامی‌اش را در چنین درگیری‌ای مورد بررسی قرار داد.   با اینهمه یک اصل غیرقابل تردید است،  آمریکا ژئواستراتژی جدیدی به میدان آورده که در رأس آن‌ می‌توان قرار دادن اروپای غربی در برابر لولۀ توپ روسیه،  گرسنگی و قتل عام در کشورهای مسلمان‌نشین خاورمیانه،  جنگ بر علیه قدرت اقتصادی و تجاری چین و ... را به صراحت مشاهده کرد.   ولی فراموش نکنیم که سیاست‌های جهانی همیشه شگفتی‌هائی به همراه آورده،  هر چند جهت مشاهده‌ و بررسی این شگفتی‌ها می‌باید مدتی «دندان روی جگر» گذاشت.          

 


۶/۲۷/۱۴۰۴

نان و جنگ و فانتزی!

 

 

پس از سال‌هائی طولانی،  سران کشورهای روسیه و ایالات‌متحد در آلاسکا با یکدیگر ملاقات کردند.   برنامۀ دونالد ترامپ،  رئیس‌جمهور آمریکا در این دیدار کاملاً روشن بود؛  برقراری رابطه‌ای «مستحکم» با روسیه جهت به انزوا کشاندن پکن،  و ایجاد انسداد در پروژه‌های چین در اوراسیا!   مواضع‌ ولادیمیر پوتین،  رئیس فدراسیون روسیه نیز ابهامی نداشت؛  به حاشیه راندن سیاست‌های ضدروسی انگلستان و حزب دمکرات آمریکا،   و خصوصاً کسب «اعتبار جهانی» برای مسکو!  ایندو سیاست‌مدار،  هر کدام با پروژه‌های ویژه‌شان پای به این نشست گذاردند،   ولی می‌باید اذعان داشت که هر دو به سختی شکست خوردند.  

 

برنامۀ ترامپ به دلیل تشدید تحرکات نظامی روسیه در اوکراین،   و شرکت پوتین در رژۀ پیروزی پکن شکست خورده می‌نماید،   و فی‌نفسه به تقویت جبهۀ ضدروسی در اروپا و آمریکا انجامیده.  از سوی دیگر،   پوتین نیز ظاهراً نتوانسته از ملاقات با ترامپ در آلاسکا ابزاری جهت کسب اعتبار جهانی‌ برای مسکو تأمین نماید.  به صراحت بگوئیم،  همانطور که رهبر چین در سخنرانی اخیر خود اعلام داشته،  امروز جهان در برابر یک انتخاب تاریخی قرار گرفته؛  جنگ می‌خواهید،  یا خواهان صلح هستید؟!  در مطلب امروز سعی می‌کنیم تا در حد امکان،   مبحث «جنگ یا صلح» در شرایط امروز جهانی را مورد بحث قرار دهیم.   پس نخست برویم به سراغ جنگ!        

 

طی سالیانی که از جنگ جهانی دوم می‌گذرد،  جنگ‌افروزی نه تنها پیوسته مورد تأئید واشنگتن قرار داشته،  که ایالات‌متحد در به راه انداختن پروژه‌های «جنگ‌» همیشه پیشگام و پیشرو بوده.   دلیل نیز روشن است؛  منافع اقتصادی و مالی آمریکا در جنگ‌!   ولی یک امر غیرقابل تردید است؛   پس از جنگ دوم جهانی،   آمریکا در هیچ کدام از تحرکات نظامی‌اش برندۀ جنگ معرفی نشده.   واشنگتن به دلائل مالی در کره،  ویتنام،  افغانستان،  عراق و ... جنگ به راه انداخت،  و توانست با استفاده از انزوای جغرافیائی‌اش‌،  پس از کسب برگ‌های برندۀ مالی در صنایع نظامی‌ پا به فرار بگذارد.  به عبارت ساده‌تر،  برای دولت آمریکا،  پشت جبهه همیشه در درون مرزهای اینکشور قرار گرفته.

 

ولی در مورد روسیه قضیۀ کاملاً متفاوت است.   اینکشور طی تاریخ پرفراز و نشیب‌اش از شرق،  غرب و حتی جنوب ـ  در دوران صفویه،  افشاریه و قاجار ـ  پیوسته متحمل تخاصمات و تحرکات گستردۀ نظامی بوده؛  شکست هم کم نخورده.   برای مسکو در مقام پایتخت وسیع‌ترین کشور جهان،   جنگ به هیچ عنوان ابزاری جهت کسب پول و ثروت به شمار نمی‌آید؛   وسیله‌ای است جهت عقب راندن هر چه بیشتر مرزها،  پایه‌ریزی خاک‌ریزهائی گسترده‌تر در برابر تهاجمات و کسب اعتبار داخلی برای حاکمیت!   در نتیجه،  روسیه زمانی احساس امنیت خواهد کرد که مرزهای‌اش تا حد امکان از شهرهای عمده،  مراکز مهم کانی،  علمی و خصوصاً فرهنگی فاصله داشته باشد.  به عبارت ساده‌تر،  ویژگی‌های جغرافیائی از آمریکائی دزد دریائی ساخته،   و از قزاق روسی‌ جنگ‌آور مادام‌العمر!  

 

ولی جنگ و تاریخچۀ جنگ در اروپای غربی و مرکزی ابعاد دیگری دارد.   برای اروپائی‌های غربی که در واقع نمونه‌هائی مینیاتور،  بدوی‌ و سنتی از نظام آمریکا هستند،  جنگ از دیرباز ابزار تأمین منافع اقتصادی بوده.  جنگ‌های قارۀ اروپا نخست میان اروپائی‌ها به راه اوفتاد،  و پس از رشد صنایع و قدرت سرمایه‌داری،   درگیری‌ اینکشورها به دیگر قاره‌ها ـ  خصوصاً آفریقا و آسیای جنوبی ـ  کشیده شد.  ولی نهایت امر،  «مکانیسم جنگ‌» در قارۀ اروپا پس از شکست امپراتوری‌‌های اروپائی از بلشویسم روس و امپریالیسم آمریکا به نقطۀ پایانی رسید.   اروپا میان دو قدرت جهانی تقسیم شد،   و از این مرحله به بعد،   «مکانیسم جنگ» اروپائی در خدمت منافع همین دو ابرقدرت معنا و مفهوم یافت.

 

در این مرحله چه بهتر که نیم‌نگاهی به جنگ در فرهنگ هند و چین نیز بیاندازیم.  از منظر تاریخی،  اقوام ساکن «شبه‌قارۀ» هند با جنگ و درگیری‌ نظامی آنقدرها رابطۀ خوبی نداشته‌اند.   صلح‌طلبی در فرهنگ هند آنچنان ریشه دوانده که حتی دربار انگلستان،  علیرغم دهه‌ها استعمار نیز نتوانست هندی‌ها را به جنگ با استعمارگر وادار کند!   هند،  پس از سال‌ها تحمل استعمار،   نهایت امر با تکیه بر همان صلح‌طلبی ریشه‌دار فرهنگی‌اش کشور را به شیوه‌ای «صلح‌طلبانه» از چنگ آنگلوساکسون‌ها بیرون کشید!   ولی چین با این الگو آنقدرها ارتباطی ندارد.   اگر چینی‌ از منظر تاریخی هرگز در جستجوی فتح‌وفتوحات و کشورگشائی نبوده‌،  در حفظ و حراست از آنچه سرزمین خود می‌داند،   مُصر و ثابت قدم‌ است،   ارتباطی با نمونۀ صلح‌طلبانۀ هندی ندارد.   سازماندهی رزمی،  صنایع نظامی،  دوراندیشی نظامی،  و ... از جمله فضیلت‌هائی است که چینی‌ برای آن احترام فوق‌العاده‌ای قائل است.  در نتیجه،  اگر هند به شیوه‌ای صلح‌طلبانه استعمارگر را به موطن‌اش در ماوراءبحار بازگرداند،  چین،  قدرت‌مدارانه و با صلابت استعمارگر را بیرون راند.  

 

ولی از آنجا که این وبلاگ به مسائل مبتلا به ایران اختصاص دارد،   سخن گفتن از مقولۀ «جنگ» در تاریخ ایران نیز الزامی است.  نیازی به توضیح نیست که بگوئیم طی چند سدۀ اخیر،  جنگ برای ملت ایران جز شکست و سرافکندگی به همراه نیاورده.   این سرافکندگی‌ها همه جانبه بوده؛  در جهبۀ جنوب و در مصاف با استعمار غرب،  به همان ترتیب که در فضای شمالی و در درگیری با روسیه تزاری و امپراتوری عثمانی.   اگر در این مقطع از بررسی آنچه پس از ترور بنیانگزار قاجار شاهد بوده‌ایم؛  از سرزمین‌هائی که از دست رفته،  و از قراردادهای خفت‌باری که به امضاء رسیده نیز چشم بپوشیم،  ایران در آخرین جنگ خود که پای در مصاف با عراق بعثی گذارد نیز به هیچ عنوان درخششی نداشت.  در عمل در جنگ با کشوری ضعیف‌تر،  کم‌جمعیت‌تر و از نظر سیاسی متزلزل‌تر و ...  نصیب ایرانیان جز سرافکندگی و از دست شدن منافع ملی نبوده.  در نتیجه،‌  باید بپذیریم که از دورۀ فتحعلی‌شاه قاجار تاکنون جنگ برای ما جز ننگ نیاورده.  چه بهتر که به هر قیمتی از آن اجتناب کنیم.       

 

حال ببینیم مقولۀ «صلح» نزد کشورهای بزرگ چیست؟  شرایط فعلی در جهان به صراحت نشان می‌د‌هد که «صلح» از منظر آمریکائی معنائی جز چک‌ سفیدامضاء جهت چپاول نخواهد داشت.   اگر در گذشته‌ای نه چندان دور،   «ویترین‌سازی» واشنگتن در مصاف با تبلیغات بلشویسم به بعضی دولت‌ها ـ  اروپای غربی،  ژاپن،  کانادا و ...  ـ  امکان داد تا با بهره‌گیری از حاشیه‌ای امن،  به برخی فعالیت‌هائی اقتصادی،  فرهنگی،  مالی و صنعتی در چارچوب منافع ملی‌شان پروبال دهند،‌  امروز با فروپاشی فلسفۀ وجودی «ویترین» کذا،  به قولی «آن روی عموسام» بالا آمده! 

 

در این دوران،  دولت دونالد ترامپ جهت چپاول سازماندهی شدۀ دیگر کشورها،  بهانۀ جالبی عَلَم کرده؛   حفظ اصالت «جامعه و فرهنگ آمریکائی!»  در اینکه مقولۀ فرهنگ و اصالت آن در جامعۀ آمریکا اصولاً چه معنائی می‌تواند داشته باشد،  جای بحث فراوان است.  ولی می‌باید اذعان داشت،  در همین جامعۀ آمریکا که کوچک‌ترین شناخت و آگاهی از امور سیاسی حکم کیمیا پیدا می‌کند،  شعار «خررنگ‌کن» دونالد ترامپ به محافل جمهوری‌خواه امکان داده تا قدرت را کاملاً در ید اختیار گیرند.   با این وجود،   طرفداران ترامپیسم روشن نمی‌کنند که چرا دولت آمریکا هنگام نگریستن در گوی بلورین این به اصطلاح «اصالت کهن»،  نتیجه می‌گیرد که جهت دستیابی به «عظمت گذشتۀ آمریکا» الزاماً می‌باید گریبان دیگر ملت‌ها را گرفت؟! 

 

آمریکا آلمان فدرال را شماتت می‌کند که چرا به ما خودرو فروخته‌ای؛  فرانسه را محکوم می‌داند که شراب و کنیاک به آمریکا صادر کرده؛  چین را خائن به منافع آمریکا معرفی می‌کند چرا که بازارهای اینکشور را با تولیداتش اشباع نموده،  و ... ولی این‌ها ایرادهای بنی‌اسرائیلی است.   دولت آمریکا می‌توانست در ارتباط با کشورهای جهان سیاست اقتصادی دیگری اتخاذ کند.  و جالب اینجاست که احدی چرائی‌های سیاست اقتصادی سابق و مسائل واقعی اقتصاد پیشنهادی فعلی را هم مطرح نمی‌کند!  آمریکا در چشم‌اندازی که ترامپ ترسیم کرده،  کودک ساده‌انگاری بوده که آب‌نبات‌اش را با فریب از دست‌اش ربوده‌اند،   و اینک «باباترامپ» آمده تا «دزد آب‌نبات» را مجازات کند!   

 

البته ورای تمامی توجیه‌ها و تفصیلات،   دلائل اصلی رفتار اعضای دولت ترامپ روشن‌تر از آن است که نیازمند توضیح باشد.   همانطور که بالاتر نیز اشاره کرده‌ایم،  «صلح» برای آمریکا منفعت ندارد!  در قاموس واشنگتن،  «صلح» بیشتر به معنای لحظه‌ای است گذرا در روند امور،   و اینهمه جهت تأمین زمینۀ مناسب برای جنگ آینده!   

 

از سوی دیگر،  اگر صلح برای آمریکا منفعت ندارد،   برای کشور روسیه مرگ‌آور است.  و به همان دلائلی که بالاتر عنوان کرده‌ایم،  روان‌شناسی اجتماعی ملت روسیه به صراحت نشان می‌دهد که صلح برای روسیه دردسر به همراه می‌آورد.   به عبارت ساده‌تر،  سلحشور خلع‌سلاح شده،  می‌تواند سریعاً به ولگردی خطرناک و ضداجتماعی تبدیل ‌شود.   البته این مشکلی است که تمامی کشورهای جهان پس از خروج از بحران‌های گستردۀ نظامی،  در ابعاد اجتماعی با آن روبرو شده‌اند.   برنامه‌های آموزش عالی ویژۀ کهنه‌سربازها،  آموزش‌های حرفه‌ای جهت اشتغال اینان و ... طی سال‌های دراز،  خصوصاً در اروپای غربی و آمریکا در رأس سیاست‌های پساجنگ قرار داشته.   ولی در روسیه «مشکل صلح» فراتر از کاریابی برای کهنه‌سربازهاست؛   هیئت حاکمۀ روسیه را نیز تخدیر می‌کند.   به طور خلاصه،  حاکمانی که تمامی هم‌وغم‌شان رتق‌وفتق امور نظامی است،   هنگام صلح عملاً بیکار می‌شوند،   به فساد اداری،  مالی،  اجتماعی و ...  نیز آلوده خواهند شد،   و این مسئله به صراحت می‌تواند مشکلات عمده‌ای در سطح ادارۀ کشور به همراه آورد.            

 

ولی صلح برای چین ابعاد دیگری پیدا خواهد کرد.   پکن در شرایط فعلی از قدرت اقتصادی کلانی برخوردار شده،   و به صورتی سازمان‌یافته قسمتی از این قدرت را به تجهیز نظامی کشور اختصاص داده.   در اینمورد تحلیل‌گران متفق‌القول‌اند؛  در صورت درگیری نظامی چین با آمریکا بر سر تایوان،   واشنگتن می‌باید با استیلای‌اش در دریای چین،  اقیانوس هند و حتی اقیانوس آرام وداع کند.   در نتیجه،  مسئله دیگر به اوراسیا و بازارهائی محدود نخواهد بود که هند،  چین  و روسیه قصد دارند به دور از نظارت دلار و یورو برای نزدیک به 3 میلیارد نفوس بگشایند.  در صورت شکست نظامی از چین،   هژمونی سازمان آتلانتیک شمالی بر سواحل غربی قارۀ آمریکا فروخواهد پاشید.  

 

باید دید واشنگتن،  جهت خروج از «لابیرنت» ژئوپولیتیک فعلی،  چگونه خواهد توانست از طریق مذاکره با روسیه،  چین و هند راه نجاتی بیابد.  ولی تا دستیابی به مسیر مناسب،   واشنگتن جهت حفظ موجودیت‌اش همچنان به جنگ‌ در اوکراین و خاورمیانه،  و ایجاد مزاحمت‌های نظامی برای ایران،  سوریه،  ترکیه،  عربستان و ...  و خصوصاً تهییج و تغذیۀ اوباش و سازماندهی فاشیست‌ها در اروپا،  تحت پوشش «احزاب میهن‌پرست» ادامه خواهد داد.‌   چرا که آمار در درون ایالات‌متحد در مسیری که باند ترامپ به عوام‌الناس قول داده بود متحول نشده.   از اینرو،  شکاف در درون باند ترامپ علنی است.   افزایش نرخ بیکاری،  اوج‌گیری تورم و خصوصاً سقوط تولیدات داخلی نیز در راه خواهد بود.   و اینهمه تهدیدهائی است مستقیم علیه دولت ترامپ،   و می‌تواند باعث شکست وی در انتخابات میاندوره‌ای شود.   شاید اوج‌گیری فعالیت‌های تروریستی اخیر در داخل مرزهای آمریکا را نیز بتوان ابزاری مناسب جهت هدایت افکار عمومی در مسیر مطلوب دستگاه ترامپ تحلیل کرد.     

 


۵/۰۵/۱۴۰۴

فدائیان دور باطل!

 

 

همانطور که می‌دانیم،  کودتای 13 ژوئن سالجاری،  که با برنامه‌ریزی‌های نتانیاهو و ترامپ و البته همراهی چاکرانۀ حکومت ملایان،  قرار بود برای ملت ایران حکومتی «مطلوب» تعیین کند،   با شکست روبرو شد.   از اینرو شبکۀ بجامانده از کودتاچیان در داخل کشور،  دست در دست مهره‌های پیشخدمت‌مسلکِ ساکن کشورهای غربی،‌  سیرک نوینی با شعار «برای نجات ایران» به راه انداخته‌اند تحت عنوان « همایش مونیخ!» 

 

جالب اینجا است که در این به اصطلاح «همایش» تمامی سیاهی‌لشکری که پیشتر،   هم برای ملاممد خاتمی و دوم خردادی‌ها،‌  و هم برای جنبش‌سبز و میرحسین موسوی دکانداری ‌می‌کردند حضور یافته‌اند!   از شما چه پنهان،  امروز این به اصطلاح «فعالان سیاسی» که بهتر است از آنان به عنوان واپس‌گرایان سیاست‌زده یاد کنیم تحت رهبری ولیعهد پهلوی‌ها می‌خواهند «کاری کنند،  کارستان» و خلاصه ایران را نجات دهند!

 

شعارهای این به اصطلاح «همایش» که با حضور گروه قلیلی برگزار شد،   از قماش همان شعارهای خررنگ‌کنی بود،  که پیشتر روح‌الله خمینی و حواریون‌اش در نجف و نوفل‌لوشاتو به ملت ایران حقنه می‌کردند.   به عنوان مثال،  در گام نخست حاضران در همایش کذا، یک «رهبر ملی» مشخص فرمودند؛  رضا پهلوی!   در گام بعد،  حضرات لطف کرده به صور متفاوت مشتی  فحش و فضاحت نثار مخالفان همین «رهبر ملی» نمودند.

 

 و در شرایطی که «نه به باره،  نه به داره،  اسمش خاله موندگاره»،  نوری‌زاده که نور به قبرش بباره،  دست پیش گرفت تا پس نیفتد و از قافلۀ رهبرسازی و دشمنی با دمکراسی عقب نماند.  از اینرو فحش مفصلی نثار حزب توده کرد،   و همزمان تمام مخالفان سیاست‌های دوران پهلوی را در کاسۀ‌ حزب «توده» گذاشت: 

 

«ضدیت با خاندان پهلوی و شاهزاده رضا پهلوی،  ویروسی است که از حزب توده به‌ جامانده است [...]»

منبع: گویانیوز،  26 ژوئیه 2025

 

بله به این ترتیب می‌توان نتیجه گرفت که مصطفی رحیمی و صادق هدایت و میرزادۀ عشقی هم توده‌ای بودند و هیچکس نمی‌دانست!  خلاصه از نبوغ رجاله‌ و بادمجان دورقاب‌چین و خاله خان‌باجی و ... هر چه بگوئیم کم گفته‌ایم!   باری پس از بلبل زبانی نوری زاده،   نوبت رسید به گوگوش،  خوانندۀ تصنیف «با نگاهت این روزا داری منو چوب می‌زنی،  بزن! بزن!» ایشان نیز ضمن حمایت از کسانی که بمباران ایران توسط‌ ارتش اجنبی را «راه نجات» معرفی کرده بودند،  در حالیکه زیر لب زمزمه می‌کردند، «بزن! بزن!» ایران را مادری زخم‌خورده خواند و خواهان شادابی مام‌وطن شد!  علیاحضرت سابق هم زیر چاقوی جراح محبوب‌شان آخرین لیفتینگ‌ها را‌ متحمل می‌شدند،  بیکار نماندند؛  فریاد برآوردند:

 

«مردم ایران سزاوار آزادی و رفاه‌اند و از فداکاری آن‌ها برای بازپس‌گیری حقوقشان حمایت [می‌کنم و] تأکید کردند که پشتیبان انقلاب ملی ایران‌اند»

همان منبع

 

خلاصه مامان‌جون رهبر ملی هم «انقلابی» از آب در آمده بود!   در همین حیص و بیص بود که حاجیه شیرین عبادی،   جارچی محفل نوبل و مدعی «عدم تضاد اسلام با دمکراسی»،   دست به عملیات سرنوشت‌سازی زد.   اگر فراموش نکرده باشیم،‌  ایشان در دوران جنبش‌سبز خیلی انقلابی شده بودند!   از اینرو پس از دخالت شخص احمدی‌نژاد جهت حذف مدارک و سخنرانی‌های‌شان در تجلیل از حزب رستاخیز فرموده بودند:  «مرده‌شور اعلیحضرت شاهنشاه آریامهر را ببرند!»  ولی خوب از آنجا که گذر پوست به دباغخانه‌ است،  سروکلۀ‌ شیرین عبادی در «دکان» ولیعهد همان شاهنشاه آریامهر آفتابی شده.   ایشان تعارف و مجامله را هم کنار گذارده،  و ضمن رجوع به اصل‌شان می‌‌فرمایند:

 

«اگر متحد شویم دست در دست هم پیروز خواهیم شد»

همان منبع

 

هر چند مشخص نیست «پیروزی» از منظر ایشان چیست،  و دست در دست چه کسانی می‌خواهند بگذارند،‌  اهداف‌شان کاملاً روشن و واضح و مبرهن است.  ولی چه بهتر که ما جهت حفظ پرستیژ محفل رسوای نوبل،  و به ویژه حفظ آبروی ملا و خاخام وکدخدا ـ  سه‌پایۀ استعمار و استحمار و استثمار ـ  در این مورد سکوت اختیار کنیم!‌  

 

 جالب‌تر اینکه،  در شرایطی که همین چند ساعت پیش دو تن از مخالفان حکومت ملایان را به اتهام واهی هواداری از گروه رجوی در ایران اعدام کرده‌اند،  گروه کثیری از «زندانیان سیاسی»،  از قعر سیاه‌چال‌‌های جمکران برای این «همایش نجات‌بخش» فیلم و نامه و مقاله و شعر و ... فرستاده‌ بودند؛   حتماً زندانیان «پارتی‌دار و خوش ذوقی» باید باشند.

 

از بررسی جزئیات سیرک بیخ دیواری مونیخ اجتناب می‌کنیم.  ولی این مطلب را نمی‌توان کتمان کرد که اکثریت قریب‌به‌اتفاق شرکت‌کنندگان «فعال» در سیرک کذا همان‌ها بودند که برای روح‌الله خمینی کفن ‌پوشیدند؛  عربدۀ مرگ بر شاه سر ‌دادند؛  شاپور بختیار را نوکر بی‌اختیار ‌خواندند؛  برای خمینی آهنگ «آقا جوون» خواندند،  و ... و اینک باید پرسید چه شده که این حضرات «انقلابی» اینچنین بکسوات کرده،  دنده عقب می‌زنند و خواهان بازگشت به دوران «شاه‌بازی» شده‌اند؟   

 

حالا بعضی‌ها ایراد خواهند گرفت که دوران «شاه بازی» تمام شده،  ‌ و رضا پهلوی هم بارها گفته که «خواستار مقام سیاسی نیست!»   ولی تجربۀ تلخ «ایران نوین» ثابت کرده که اولاً کسانی چون رضا پهلوی تصمیم‌گیرنده نیستند؛   تصمیمات سیاسی کشور در رده‌های دیگری گرفته شده به اینان ابلاغ می‌شود.  در ثانی،  سخنرانی‌هائی از قماش آنچه از زبان رضا پهلوی می‌شنویم فقط به معنای این است که سخنران محترم مایل است «همه کاره» باشد،  هر چند مسئولیتی هم در هیچ موردی نپذیرد!   نوعی آریامهر دوم،  یا خامنه‌ای و خمینی فکل‌کراواتی!   

 

البته فراموش نکنیم که ملت ایران خیمه‌شب‌بازی مونیخ و دیگر تحرکات پس‌روانه از این قماش را مدیون عملکرد مزورانه و موذیانۀ حکومت ملایان خودفروخته‌ای است که طی نیم‌قرن گذشته با ارائۀ تصویر کاذب «دشمن» از پهلوی،   لحظه‌ای از توجیه و تطهیر این حکومت استبدادی،  پلیسی و دست‌نشانده غافل نبوده‌اند. 

 

حضور خیل «زندانیان سیاسی» در سیرک مونیخ به صراحت نمایانگر رواج بساط سلطنت‌طلبی در بندهای زندان سیاسی رژیم نفرت و استبداد ملائی است.   این پروپاگاند حاکم در زندان‌های رژیم نفرت‌پرور ملایان است که این چنین بازتاب یافته.  ملایان جهت حفظ موجودیت انگلی‌شان دست به دامان پهلوی‌ها شده‌اند،  و اگر فوت‌کردن در آستین «دستاوردهای» چشم‌گیر سلطنت پهلوی را بیشتر مدیون بنگاه‌های سخن‌پراکنی سازمان سیا هستیم،   زمینه‌سازی جهت توجیه عملی استبداد آریامهری در داخل،  و توسط ساواک ملایان  صورت می‌گیرد. 

 

رابطۀ‌ پهلوی و ملا مسئلۀ‌ جدیدی نیست.  ساواک آریامهر،   تشکل تحت فرمان لندن و واشنگتن،   در دوران جنگ سرد هم اوباش اسلام‌گرا و چماقداران چپ‌نما را به عنوان «زندانی سیاسی» و مخالفان استبداد به عوام‌الناس حقنه کرده بود.   در هر حال در گردهمائی مونیخ، رضا پهلوی  ادعا کرد که بیش از 50 هزار تن از مقامات حکومت اسلامی و نیروهای نظامی‌اش به وی گرویده‌اند.  و به استنباط ما این آمار و ارقام کاملاً منطقی است.  هر چند گرویدن این گلۀ بی‌همه‌چیز به فردی که ادعای استقرار دمکراسی و حمایت از حقوق انسان‌ها دارد،  به هیچ عنوان «افتخارآفرین» نیست؛  مفتضحانه است: 

 

«شاهزاده رضا پهلوی اعلام کرد تاکنون دست‌کم 50 هزار تن از مقام‌های حکومتی و نیروهای نظامی جمهوری اسلامی برای کمک به براندازی حکومت به کارزار «همکاری ملی» پیوسته‌اند.»

همان منبع

 

در روندی که رضا پهلوی تحت عنوان «همکاری ملی» پای در آن گذارده،  این واقعیت اینک غیرقابل تردید شده که در قاموس وی و حواریون‌اش،  حکومت آیندۀ ایران چیزی نخواهد بود جز امتدادی بر همین حکومت ملایان.   بی‌تعارف بگوئیم،   طرفداران این بساط، علیرغم هارت‌پورت‌های «دمکرات‌منشانه» و ادعاهای دهان‌پرکن جز این نمی‌خواهند،‌  و در صورت پیروزی نیز جز این در چنته نخواهند داشت!‌   چرا که اینان اگر دیدگاه‌هائی هم‌ساز با «دمکراسی»،  حمایت از حقوق انسانی،   آزادی‌های فردی و ...  می‌داشتند،  حاضر نمی‌شدند فعالیت ایران‌ستیزانه و غیرانسانی‌ کسانی را لاپوشانی کنند که سال‌های‌سال رسماً از به زیر پای گذاردن همین حقوق حمایت کرده‌اند،   و در برقراری و گسترش استبداد خمینی لحظه‌ای درنگ ننموده‌اند.  

 

طرفداران رضا پهلوی اگر واقعاً هوادار دمکراسی می‌بودند به خود اجازه نمی‌دادند به صرف اینکه دشمنان دمکراسی امروز تفنگ‌شان را از این شانه به آن شانه انداخته‌اند،  آنان را «آزادیخواه» جا بزنند.   بله برنامه‌ای که ارباب رضا پهلوی در برابرش گذارده‌،   فقط معنای در دست گرفتن قدرت مطلق دارد؛   هدف دیگری نیز در کار نیست،  و بهترین ابزار برای قدرت مطلقه همین اراذل و اوباش‌اند.  همان‌ها که به ارادۀ لندن و واشنگتن،  پهلوی اول و دوم را به قدرت رساندند؛  بعد هم از کشور با آن افتضاح اخراج‌شان کردند.     

 

با این وجود به صراحت بگوئیم،   پرت‌وپلا گوئی رضاپهلوی و حواریون‌اش به کنار،‌  رخدادها را می‌باید در مقطع دیگری مورد بحث قرار دهیم.   به عبارت ساده‌تر،  پس از شکست کودتائی که قرار بود همین 50 هزار تن کذائی مهره‌های تبلیغاتی و هیاهوسالاری خیابانی‌اش باشند،   دولت‌های حامی «استبداد نوین» در ایران می‌خواهند از عناصر همین کودتای شکست‌خورده،  یک جریان سیاسی «خلق» کنند!  رضا پهلوی را هم گذاشته‌اند در رأس همین جریان. 

 

در مطالب این وبلاگ بارها گفته‌ایم،‌  که اگر خواستار برقراری حکومتی انسانی،  متکی بر مفاد اعلامیۀ جهانی حقوق بشر هستیم،   الزاماً می‌باید از پیروی توصیه‌ها و نسخه‌های مراکز استعماری و طرح‌های سازمان‌های اطلاعاتی دست برداریم.   هیچ دولت بیگانه‌ای جهت بهبود شرایط ایران پستان به تنور نخواهد چسباند؛   آنچه تا حال دیده‌ایم و مسلماً در آینده نیز خواهیم دید تکرار همین اصل کلی است که دمکراسی را می‌باید ایرانیان برای بهبود شرایط زندگی خودشان تأمین کنند.   و اینکه تأمین این شرایط معمولاً به معنای کاهش منافع کشورهای سلطه‌گر خواهد بود.  

 

از سوی دیگر،   و از همه مهمتر این است‌که  مشکل ایران به هیچ عنوان سیاسی نیست!  با سیاست و سیاست‌بازی هم نمی‌توان مشکلات اجتماعی،  اقتصادی و بنیادین را در ایران حل کرد.  با گشودن «دریچۀ» سیاست،  دسته‌بازی و لشکرکشی و هیاهو و تعیین حکومت و سقوط دولت و ...  راه بجائی نمی‌بریم؛‌   مشکلات موجود را تمدید می‌کنیم.  سیاسی کردن مسائل مملکت،  عملی است همچون اسلامی کردن‌شان.  با ایجاد دوقطبی‌های کاذب،   مفاهیم را از محتوا تهی می‌کند و مطالبات واقعی ملت را به حاشیه می‌راند.   همانطور که حکومت ملایان نیز با اسلامی کردن مسائل جامعه دست به پوچ‌سازی زد.   سیاسی‌کاری امثال رضا پهلوی نیز نهایت امر جز پوچ‌سازی هدف دیگری دنبال نمی‌کند!

  

 

 

 

 

 


۴/۳۱/۱۴۰۴

رستاخیز روباه پیر!

 

 

پس از ناکامی دولت ترامپ و نتانیاهو در تحکیم پایه‌های استراتژی نوین آمریکا در منطقه که می‌بایست با نوعی کودتای «نظامی ـ مذهبی» رژیم ملایان را جایگزین کند،   همانطور که دیدیم سروصدای میرحسین موسوی،  جلاد دهۀ 1360 نیز بلند شد.  موسوی و باند ملاممد خاتمی در واقع سیاهی‌لشکر انگلستان در تهران‌اند،  و به دلیل وابستگی‌های حزب دمکرات آمریکا به انگلستان،  روابط نزدیکی نیز با سیاست‌های استعماری این حزب آمریکائی دارند.  دقیقاً به همین دلیل است که دنبالیچۀ سفارت انگلیس،  پاسدار علی لاریجانی سراسیمه به مسکو می‌شتابد!   در مطلب امروز ابتدا نیم‌نگاهی خواهیم داشت به پدیدۀ کودتای نظامی،  و تبعات کودتای ناکام اخیر در ایران.   سپس آرایش نوین سیاست غرب و نانخورهای‌اش را در ایران و منطقه تا حد امکان تحلیل خواهیم کرد.  پس ابتدا بپردازیم به «کودتا!»

 

همانطور که بارها گفته‌ایم،  تکیه‌گاه اصلی کودتا یک شاخۀ عملیاتی در ردۀ بسیار بالای نظامی است.  شاخۀ کودتا در وحلۀ نخست با حذف فیزیکی و یا بازداشت نظامیان بلندپایه،    حاکمیت بلامنازع خود را بر تمامی شبکۀ «نظامی ـ انتظامی» تأمین می‌کند،   سپس پای به مرحلۀ‌ «مردمی‌نمائی» خواهد گذارد.  در این مرحله است که اعضای دون‌پایه‌تر شبکۀ «نظامی ـ انتظامی» به صورت سازماندهی شده،  دست به تحرکات توده‌ای در سطح شهرهای عمدۀ کشور زده،   اعدام‌های دستجمعی،  تظاهرات،  تحرکات گستردۀ دانشجوئی،  درگیری‌های نمایشی،  انفجار و آتش‌سوزی و حتی قتل‌های خیابانی و ... به راه می‌اندازند،  باشد تا فضای اجتماعی تا حد امکان مشوش شود،  و عوامل کودتا بتوانند آنطور که شایسته است این فضا را اشغال کنند.   نتیجۀ منطقی این عملیات که عملاً جهت به نمایش گذاردن «محبوبیت» فرضی کودتاچیان به راه می‌افتد روشن است.   شبکه‌های مخالف سیاسی،  هنری،  عقیدتی و ...  در سطح جامعه منکوب،  منزوی و متواری خواهند شد!   پس از موفقیت در این مرحله است که کودتاچیان نیازمند مشروعیت می‌شوند.  در این مرحله،   شخصیت‌های مذهبی،  هنرمندان شناخته شده،  نویسندگان صاحب‌نام و ...  هر کدام به دلائلی ـ  فردی و یا محفلی ـ  پای به عرصۀ توجیه کودتا و تأئید عملیات کودتاچیان می‌گذارند.  

 

با این وجود،   پس از پایان جنگ اول جهانی،   به دلیل رشد سرسام‌آور قدرت عملیاتی و اقتصادی چند کشور در سطح جهان،  کودتا که سابقاً می‌توانست یک فعل‌وانفعال درونی تلقی شود،  جنبۀ جهانی پیدا کرد.   پس از این دوره،   یک اصل کلی در تمامی کودتاها غیرقابل تغییر باقی ماند؛  حمایت یک قدرت خارجی!   بله،  پس از میعاد جنگ اول جهانی،  کودتاچیان بدون حمایت یک قدرت تعیین‌کنندۀ خارجی،  هیچگاه قادر به حفظ سکان قدرت نبوده‌اند.

 

از سوی دیگر،  الگوی «ضدکودتا» نیز دقیقاً از همان روند کودتا پیروی می‌کند که بالاتر عنوان کردیم.   به عبارت ساده‌تر،  ضدکودتا در وحلۀ‌ نخست شاخۀ عملیاتی ردۀ بسیار بالا را هدف گرفته،  عوامل کلیدی را در این شاخه «حذف فیزیکی» می‌کند.   در مرحلۀ‌ بعدی،  فرماندهی رده‌های پائین‌تر را حذف کرده،   و به این ترتیب از تحرکات اجتماعی گسترده‌ای که برنامه‌ریزی شده جلوگیری به عمل خواهد آورد.   نتیجۀ منطقی این عملیات نیز کاملاً قابل پیش‌بینی است؛  سناریوی ایجاد تنش،  وحشت‌ اجتماعی،  درگیری‌های گستردۀ خیابانی و ... قابل اجرا نخواهد بود.  در چنین شرایطی می‌توان گفت که «ضدکودتا» پیروز شده،  و می‌تواند بر مشروعیت گذشتۀ‌ رژیم تکیه نموده،   از کسب مشروعیت نوین بی‌نیاز باشد!

 

از اینرو،   با تکیه بر الگوی رفتاری کودتا،  هر گاه یک تحرک کودتائی پیروز ‌شود طبیعی است که گروهی فرماند‌هان نظامی به صورت علنی و یا «پنهانی» امور کشور را در دست گیرند.  در نمونۀ کودتای سوم اسفند، کلنل رضاخان،  و پس از کودتای 28 مرداد 1332،  سرلشکر فضل‌الله زاهدی به صورت علنی قدرت را در دست گرفتند.   ولی در نمونۀ کودتای 22 بهمن 57،  که مدفوعات غرب و شرق از آن به عنوان «انقلاب اسلامی» یاد می‌کنند،   حسین فردوست و قره‌باغی به صورت «پنهانی» در رأس قدرت نظامی نشستند.   با این وجود،   در هر سه مورد،  پیروزی کودتا به تغییر کلی در ساختار قدرت منجر شد.   

 

حال بپردازیم به شکست کودتا یا پیروزی «ضدکودتا!»   در این حالت ساختار دولت بلاتغییر می‌ماند،  هر چند گروهی از فرماند‌هان ردۀ بالای نظامی که خواهان به دست گرفتن قدرت بوده‌اند،  حذف خواهند شد.   به همین دلیل نیز در نخستین مطلب در مورد کودتای ناکام 13 ژوئن سالجاری اشاره کردیم که به دلیل نبود هر گونه تغییری در ساختار قدرت دولت،‌   فرماندهانی که امروز حکومت ملائی آنان را «شهدای نظام» معرفی می‌کند،   همان فرماندهان کودتای ناکام هستند!   

 

فراموش نکنیم که کودتا همیشه با رهبران نظامی‌اش حاکم خواهد شد.  به طور مثال،  نتانیاهو و ترامپ برای تشکیل دولت کودتا به تهران نمی‌آیند.   و در شرایط کنونی که کودتا به عیان شکست خورده،   شاهدیم که دولت ملایان هیچ اشاره‌ای به دستگیری «رهبری کودتا» نمی‌کند!  حال این سئوال منطقی مطرح می‌شود که مگر این کودتا رهبر نداشته؟!   دولت ملایان بجای پاسخ به این سئوال،‌  با گرفتن انگشت اتهام به سوی اسرائیل‌ و ایجاد ابهام،  گنگ‌گوئی،  چرندبافی و ...  تلاش دارد تا همکاری گروه‌های مختلف نظامیان و پاسداران با چرخۀ کودتا را به حاشیه براند.    دلیل هم روشن است؛‌   علنی کردن لایه‌های کودتائی به صراحت نشان خواهد داد که ساختار حکومت ملائی خودش دست ‌در دست کودتا داشته!  ‌ اینک نگاهی بیاندازیم به تبعات کودتای ناکام!

 

نیازی نیست که بگوئیم ترامپ خواهان کودتای نظامی در ایران بوده؛   عدم پیروزی این عملیات نیز معنائی جز تضعیف سیاست ترامپ در ایران و به طور کلی در کل خاورمیانه نخواهد داشت.   با این وجود،  روشن است که برخی پایتخت‌های بزرگ جهان با این کودتا مخالفت کرده‌اند،   ولی در داخل کشور،  ‌ به دلیل وابستگی ساختاری حکومت ملایان به غرب،  مشکل بتوان طیف واقعی حامیان و مخالفان کودتا را دقیقاً مشخص کرد.   طی تقریباً نیم‌قرن که از برقراری مضحکه‌ای به نام حکومت اسلامی می‌گذرد،  ساختار قدرت آنچنان لغزنده،‌  نامتعادل و متزلزل باقی مانده که حتی علی‌ خامنه‌ای را نیز می‌توان طرفدار کودتا معرفی نمود!  یا اینکه با توجه به سفر ناگهانی حسن روحانی به قم،  می‌توان تصور کرد که گروه عمده‌ای از روحانیون حاضر در رأس هرم قدرت،  در صورت پیروزی کودتا خود را جهت ایفای نقش «مشروعیت‌بخشی» مذهبی از پیش آماده کرده بودند.    

 

از اینرو شکست کودتا همانطور که پیشتر نیز گفته‌ایم،   موضع علی خامنه‌ای و به طور کلی روحانیت شیعه را در ایران به شدت تضعیف کرده است.   وابستگی این حضرات به شبکۀ‌ کودتا امروز در افکارعمومی کشور،  خصوصاً نزد آنان که از جمله «فدائیان» اسلام راستین به شمار می‌روند واضح‌تر از آن است که قابل کتمان باشد.  از سوی دیگر،   عدم معرفی رهبران کودتا؛   لاپوشانی حکومت در مورد فعالیت‌های «شبکۀ نفوذ صهیونیسم» در ایران؛  تزلزل دولت در روابط بین‌المللی؛  عروج مضحک و دوبارۀ امثال علی لاریجانی در مقام «سیاستگزار»،   و ... سئوالاتی مطرح می‌کند که پاسخ منطقی و اساسی به آن‌ها برای حاکمیت حکم زهر هلال را دارد.   در نتیجه،  حکومت ترجیح ‌داده در مورد این مسائل سکوت کامل اختیار کند؛  و این سکوت به هیچ عنوان به نفع طیف روحانی حاکم تمام نخواهد شد.   

        

تضعیف نقش روحانیت شیعه در حکومت ایران به صورت منطقی دو گزینه را در برابر ملت قرار خواهد داد.   گزینۀ نخست اوج‌گیری نظامیگری است،   و گزینۀ دیگر گشایش فضای اجتماعی و خروج از دین‌پناهی.  گزینۀ کودتا و نظامیگری همانطور که دیدیم شکست خورده،   ولی شاهدیم که علی خامنه‌ای با تلاشی مذبوحانه گزینۀ دوم را نیز نفی می‌کند!  وی با بیرون کشیدن کارت روحانیون و شخصیت‌های شناخته شده و مورد تنفر عمومی و قرار دادن‌شان در رأس امور به زبان‌بی‌زبانی می‌گوید،‌  گزینۀ‌ کودتای نظامی شکست خورده،   ولی حکومت اسلامی در برابر گزینۀ‌ گشایش فضای اجتماعی خواهد ایستاد و همچنان  به «موج‌سواری» بر گردۀ انقلاب اسلامی ادامه می‌دهد.   ولی پر واضح است که این روند قابل دوام نیست.  خصوصاً که فضای منطقۀ خاورمیانه نیز به دلیل شکست کودتای کلیدی‌ای که در ایران سازماندهی شده بود،  پای در زلزله‌ای بنیادین گذارده.

 

سیاست منطقه‌ای دونالد ترامپ و دولت فعلی اسرائیل ـ   اینان روی برگ برندۀ کودتای 13 ژوئن سرمایه‌گزاری کلانی کرده بودند ـ‌   اینک در بن‌بست قرار گرفته.  این یک واقعیت غیرقابل تردید است که دولت اسرائیل در ساختار کنونی‌اش فقط می‌تواند از طریق گسترش تعرض نظامی به موجودیت‌اش ادامه دهد.  ولی گزینۀ گسترش تعرض نظامی از سوی تل‌آویو و حمایت از آن توسط واشنگتن در سربالائی تحولات منطقه به شدت به نفس‌نفس اوفتاده. خلاصه بگوئیم،  اگر سیاست تعرض نظامی تل‌آویو به نقطۀ پایان برسد،‌  هم نتانیاهو سقوط خواهد کرد،‌   و هم دونالد ترامپ می‌باید با سیاست منطقه‌ای آمریکا در خاورمیانه وداع کند.    و در صورت وقوع چنین «فاجعه‌ای»،  خصوصاً از نقطه‌نظر مالی واشنگتن هزینۀ بسیار سنگینی خواهد پرداخت.   چرا که دولت‌های چین، ‌ روسیه و هند به تدریج در خاورمیانه و بر سر منابع نفت و گاز این منطقه جای پای‌شان را محکم می‌کنند.  و اگر از منظر اقتصادی آمریکا خود آنقدرها نیازمند منابع انرژی نباشد،   با استقرار میان دولت‌های منطقه و مصرف‌کنندگان جهانی انرژی،   برای خود اهرمی قدرتمند جهت گسترش نفوذ سیاسی و نظامی‌ فراهم آورده.   با فروپاشی نفوذ کذا،   هژمونی آمریکا در بسیاری از مناطق دیگر نیز به نقطۀ پایان خواهد رسید. 

 

به همین دلیل شاهد اوج‌گیری سیاست لندن ـ  اعزام لاریجانی ـ  به مسکو هستیم.  فراموش نکنیم لاریجانی همان کسی است که در بحران جنبش‌سبز،  در مقام رئیس مجلس ملایان،  حتی پیش از تأئید شورای نگهبان پیروزی میرحسین موسوی را به صورت رسمی تبریک گرفته بود!   به استنباط ما دولت کارگری انگلستان که امروز رهبری شاخۀ دوم سیاست محافل غرب را در جهان در دست گرفته،  علیرغم تقابل منافع با روسیه در اوکراین،  تلاش دارد با بیرون کشیدن کارت همکاری‌های مقطعی با مسکو،  سیاست آمریکا را در خاورمیانه تا حد امکان از گزند قدرت‌های جهانی محفوظ نگاه دارد.  و به هر ترتیب که شده،  دین تاریخی خود را به واشنگتن،   در ازای کودتای 28 مرداد ادا کند.   روشن‌تر بگوئیم،   لندن ترامپ را به حاشیه می‌راند؛   با حمایت از ایدۀ «فلسطین مستقل» زاویه‌ای تند بر علیه نتانیاهو ایجاد می‌کند؛  و با علم به اینکه عدم حمایت مسکو و پکن از کودتا،   به شکست آن منجر شده، مهرۀ‌ شناخته شده محفل حامی کودتا را جهت مذاکره و هماهنگی با روسیه به  مسکو اعزام می‌نماید،  و  ... و اینهمه صرفاً جهت حفظ حیات سیاست واشنگتن در منطقه که منبع تغذیۀ مناسبی برای لندن نیز به شمار می‌رود. 

 

باید دید مسکو و پکن در برابر این بازی سیاسی نوین چه عکس‌العمل‌هائی نشان خواهند داد.  پر واضح است که حداقل مسکو،  به دلائل ژئوپولیتیک آنقدرها در راه موفقیت سیاسی روحانیت شیعه پستان به تنور نخواهد چسباند.   ولی تجربه نشان داده،   آنهنگام که بتواند از روحانیت ـ  چه شیعه و چه سنی ـ  چماقی جهت پیشبرد مطامع منطقه‌ای‌اش بسازد،   در به کارگیری آن کوچک‌ترین تردیدی به خود راه نمی‌دهد.